محمدجواد رضائی

رواق؛ جستارهایی در باب اقتصاد، فلسفه و سیاست

محمدجواد رضائی

رواق؛ جستارهایی در باب اقتصاد، فلسفه و سیاست

سایت شخصی محمدجواد رضائی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواجه نظام الملک طوسی» ثبت شده است

[اوایل صفحۀ 114] حکایت: و یکی از آثار کفایت و کاردانی او* آن بود که چون سلطان ملکشاه با حشمی گران و لشکری بی کران عزم غزو روم کرد، چهارصدهزار سوار به سرحد ملک قیصر روم آورد. قیصر با استعدادی تمام و حشمی با نام که انامل محاسبان زیرک از عقد سر جملهٔ آن عاجزاند، او را تلقّی کرد و دفع او مهیا شد.

و چون لشکرها به هم رسیدند، روزی سلطان با سواری چند به شکار رفته و عادت سلطان آن بودی که چون به عزم شکار نهضت فرمودی هیچ یک از علامات و نشان پادشاهی با خود نبردی. اتفاقاً فرقتی از لشکر روم کمین کرده بودند و طلیعت برگماشته. در این حال سلطان مغافصه آنجا رسید. ایشان کمین بگشادند و از اطراف چون دایره سر بهم باز زدند و سلطان را نقطه مثال در میان گرفتند و بیافت زدن شکم کمند محیط گردن سلطان و یاران او شد و مانند ضرب طویل مقبوض شدند. سلطان یاران را گفت تا او را در عداد افراد اجناد در اورند و به هیچ نوع تعظیم نکنند، ع : «سران گردن از عجز اینجا نهند».

پس اورا پیش قیصر آوردند، پرسید که سرخیل، شما کیست؟ گفتند مارا هرگز هوس و خیال سرخیلی در دماغ نبوده است، ماجمعی اور تاقیم، با [انتهای صفحه 114 و آغاز صفحه 115] خرید و فروخت جفت، و از درید و دوخت طاقیم، از لشکر سلطان بیرون آمدیم به عزم شکار و تماشا، و «من فعل ماشاء لقی ماشاء» در حق ما محقّق شد و در دست این جماعت گرفتار شدیم. قیصر بعد از بأس و بؤس ایشانرا محبوس کرد.

و در آن میان کرّ و فرّ، یکی از کنار روی بگریز نهاده بود و جان را بر پشت مرکب در شب به لشکرگاه برد و ماجرای غضّت بی نظام و صورت قظّیت با نظام الملک شرح داد. وزیر او را گفت نشاید که درین قضیّت صاحب راز تو جز خزانهٔ سینهٔ تو باشد، و به ایمان غلاظ تأکید فرمود که اگر این حکایت از دیگری مسموع افتد، در لحظتی خانهٔ تن ترا از رخت تعلق جان پردازم و سور نسور و غذای جوارح از اعضا و جوارح تو سازم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۵۵
محمدجواد رضائی

[ابتدای صفحه 110 کتاب تحفه*] حکایت: گویند خواجه از سلطان ملکشاه اجازت خواست تا به کعبه رود. اجازت یافت و تصمیم عزم، و احمال و اثقال به جانب غربی بغداد کشیدند و آنجا لشکرگاه زدند و خواجه جهت اتمام مهمات آنجا توقف ساخت.

یکی از فضلا حکایت کرد که در آن حالت به خدمت خواجه می رفتم، نزدیک خیمه درویشی را دیدم که بر چهرهٔ او اثر ولایت لایح** بود. مرا گفت وزیر را پیش من امانتی است، لطف کن و بدو رسان! و رقعه ای بمن داد و من رقعه بستدم و به خدمت خواجه بردم. خواجه در آن رقعه تامل کرد و بگریست. من پشیمان شدم. چون از گریه ساکن شد مرا گفت صاحب این رقعه را طلب کن! من بیرون آمدم، درویش را بسیار بجستم نیافتم. بازگشتم و اعلام دادم. خواجه رقعه به من داد، مطالعه کردم نوشته بود که پیغمبر را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم، مرا گفت حسن را بگو: حج تو اینجاست به مکه چرا می روی؟! نه من ترا گفتم که بر درگاه این ترک باش و ترک او مگو و مطالب ارباب حاجات بساز، و درمندگان امّت مرا فریاد رس! خواجه آن عزم را فسخ کرد و بازگشت. و مرا گفت هرگاه که صاحب این رقعه را ببینی او را پیش من آور! بعد از مدتی درویش را دیدم؛ گفتم وزیر مشتاق لقای توست، اگر رنجه شوی تا به خدمت رسد، لطفی باشد. گفت او را پیش من امانتی بود، به او رسانیدم، دیگر با او کارى ندارم.


*. قزوینی، میرزا شرف الدین (1341)، تحفه؛ در اخلاق و سیاست: از متون فارسی قرن هشتم، از مجموعۀ متون فارسی: شماره 11، به تصحیح محمد تقی دانش پژوه، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

**. آشکار، پیداشونده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۱۰
محمدجواد رضائی