[اوایل صفحۀ 114] حکایت: و یکی از آثار کفایت و کاردانی او* آن بود که چون سلطان ملکشاه با حشمی گران و لشکری بی کران عزم غزو روم کرد، چهارصدهزار سوار به سرحد ملک قیصر روم آورد. قیصر با استعدادی تمام و حشمی با نام که انامل محاسبان زیرک از عقد سر جملهٔ آن عاجزاند، او را تلقّی کرد و دفع او مهیا شد.
و چون لشکرها به هم رسیدند، روزی سلطان با سواری چند به شکار رفته و عادت سلطان آن بودی که چون به عزم شکار نهضت فرمودی هیچ یک از علامات و نشان پادشاهی با خود نبردی. اتفاقاً فرقتی از لشکر روم کمین کرده بودند و طلیعت برگماشته. در این حال سلطان مغافصه آنجا رسید. ایشان کمین بگشادند و از اطراف چون دایره سر بهم باز زدند و سلطان را نقطه مثال در میان گرفتند و بیافت زدن شکم کمند محیط گردن سلطان و یاران او شد و مانند ضرب طویل مقبوض شدند. سلطان یاران را گفت تا او را در عداد افراد اجناد در اورند و به هیچ نوع تعظیم نکنند، ع : «سران گردن از عجز اینجا نهند».
پس اورا پیش قیصر آوردند، پرسید که سرخیل، شما کیست؟ گفتند مارا هرگز هوس و خیال سرخیلی در دماغ نبوده است، ماجمعی اور تاقیم، با [انتهای صفحه 114 و آغاز صفحه 115] خرید و فروخت جفت، و از درید و دوخت طاقیم، از لشکر سلطان بیرون آمدیم به عزم شکار و تماشا، و «من فعل ماشاء لقی ماشاء» در حق ما محقّق شد و در دست این جماعت گرفتار شدیم. قیصر بعد از بأس و بؤس ایشانرا محبوس کرد.
و در آن میان کرّ و فرّ، یکی از کنار روی بگریز نهاده بود و جان را بر پشت مرکب در شب به لشکرگاه برد و ماجرای غضّت بی نظام و صورت قظّیت با نظام الملک شرح داد. وزیر او را گفت نشاید که درین قضیّت صاحب راز تو جز خزانهٔ سینهٔ تو باشد، و به ایمان غلاظ تأکید فرمود که اگر این حکایت از دیگری مسموع افتد، در لحظتی خانهٔ تن ترا از رخت تعلق جان پردازم و سور نسور و غذای جوارح از اعضا و جوارح تو سازم.