فریادرسی کارگزاران؛ حکایتی مربوط به خواجه نظام الملک
[ابتدای صفحه 110 کتاب تحفه*] حکایت: گویند خواجه از سلطان ملکشاه اجازت خواست تا به کعبه رود. اجازت یافت و تصمیم عزم، و احمال و اثقال به جانب غربی بغداد کشیدند و آنجا لشکرگاه زدند و خواجه جهت اتمام مهمات آنجا توقف ساخت.
یکی از فضلا حکایت کرد که در آن حالت به خدمت خواجه می رفتم، نزدیک خیمه درویشی را دیدم که بر چهرهٔ او اثر ولایت لایح** بود. مرا گفت وزیر را پیش من امانتی است، لطف کن و بدو رسان! و رقعه ای بمن داد و من رقعه بستدم و به خدمت خواجه بردم. خواجه در آن رقعه تامل کرد و بگریست. من پشیمان شدم. چون از گریه ساکن شد مرا گفت صاحب این رقعه را طلب کن! من بیرون آمدم، درویش را بسیار بجستم نیافتم. بازگشتم و اعلام دادم. خواجه رقعه به من داد، مطالعه کردم نوشته بود که پیغمبر را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم، مرا گفت حسن را بگو: حج تو اینجاست به مکه چرا می روی؟! نه من ترا گفتم که بر درگاه این ترک باش و ترک او مگو و مطالب ارباب حاجات بساز، و درمندگان امّت مرا فریاد رس! خواجه آن عزم را فسخ کرد و بازگشت. و مرا گفت هرگاه که صاحب این رقعه را ببینی او را پیش من آور! بعد از مدتی درویش را دیدم؛ گفتم وزیر مشتاق لقای توست، اگر رنجه شوی تا به خدمت رسد، لطفی باشد. گفت او را پیش من امانتی بود، به او رسانیدم، دیگر با او کارى ندارم.
*. قزوینی، میرزا شرف الدین (1341)، تحفه؛ در اخلاق و سیاست: از متون فارسی قرن هشتم، از مجموعۀ متون فارسی: شماره 11، به تصحیح محمد تقی دانش پژوه، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
**. آشکار، پیداشونده